۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

دوش مرغی به صبح می نالید...

دیروز خدا اومده بود در خونمون...
از من یه مقدار مهربونی خواست، گفتم: "تو کریمی تو رحیمی ما که بدبختیم..."
سرش را پایین انداخت و مظلوم گفت: "هرجا که می رم ازم محبت می خوان"
"مگه قرار نبود همه مردم خدایی بشن؟ خدایی شدن یعنی این که محبت کنن، بی این که محبت ببینن"
گفتم "خدایا شرمنده، خودت می دونی که من ظلوم جهولم..."
"از من که کاری بر نمیاد..."
یه دفعه با چشای نازش که منو یاد رویا می انداخت رفت به آسمون
چند لحظه بعد داشت بارون می بارید...

۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

دوش می آمد...

دوش می​آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده​ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی
جامه​ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می​دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود
گر چه می​گفت که زارت بکشم می​ديدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دين می​زد و آن سنگين دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود