دیروز خدا اومده بود در خونمون...
از من یه مقدار مهربونی خواست، گفتم: "تو کریمی تو رحیمی ما که بدبختیم..."
سرش را پایین انداخت و مظلوم گفت: "هرجا که می رم ازم محبت می خوان"
"مگه قرار نبود همه مردم خدایی بشن؟ خدایی شدن یعنی این که محبت کنن، بی این که محبت ببینن"
گفتم "خدایا شرمنده، خودت می دونی که من ظلوم جهولم..."
"از من که کاری بر نمیاد..."
یه دفعه با چشای نازش که منو یاد رویا می انداخت رفت به آسمون
چند لحظه بعد داشت بارون می بارید...